شهید بزاز زاده
چند روز پیش در مجلسی اخوی محترم برادر شهید و بزرگوار بزاز زاده را ملاقات کردم . ایشان مجدد مرا به یاد گذشته و خوابی که قبل از مجروجیتم دیده بودم انداخت و خواست تا یک بار دیگر این خواب را تعریف کنم . ضمن اینکه از من قول گرفت تا این خاطره را بنویسم.
با اخوی ایشان، شهید بزاز زاده دردی ماه سال ۵۹ آشنا شدم. زمانی که آبادان در محاصره ای سخت بود . به اتفاق تعدادی از بچه های بسیج به آبادان ایستگاه ۷ – منطقه فیاضیه اعزام شدیم. در این منطقه بزرگواران زیادی حضور داشتند که خداوند تبارک و تعالی بعصی از این بزرگواران را برای ما نگه داشته که می توان در راس آنها از برادر جانباز سردار علی فضلی نام برد و بعضی دیگر از این عزیزان مثل سردار کلهر و برادر بهینه و برادر بزاززاده بودند که اینک عند الملیک المقدرند . خاطرات بودن با آنها گرچه بسیار اندک ولی برای همیشه با من خواهد ماند و تا ابد با آن خاطرات خواهم زیست . شهید بزاز زاده یکی از همین شهدا بود.
شهید بزاززاده را اولین بار بود که می دیدم . ایشان وقتی فهمیدند که گروه ما تازه از دزفول رسیده به استقبال ما آمد و با روی باز و گشادگی خلق ، منطقه و وضعیت آرایش نیروها را برای من توصیف و تشریح کرد. ایشان فردی چابک، زیبا منظر ، مومن و شجاع بود. و همین زیبایی صورت و سیرتش اثری عمیق بر روح و روان من گذاشته بود.
این تآثیرات روحی به وجود نازنین شان به دوره حیات مبارکش محدود نشد و اثرات آن بعد از شهادتش نیز ادامه دارد. به ذهنم اوایل بهمن سال ۶۰ بود. بشدت در گیر تجهیز منطقه برای آغاز عملیاتی بزرگ بودیم که بعدها فتح المبین نام گرفت. قصه ما اینطور شروع شد که شبی ایشان را در خواب دیدم. بسیار برازنده، خوش لباس، سرحال و مثل قبل پراز نشاط. از اینکه ایشان را زنده می دیدم متعجب بودم و ازحال روزش پرسیدم و البته با خنده به من جواب می داد. شهید با یک سینی مربع شکل که پر از گزهای گرد بود به من گز تعارف کرد و من هم یکی برداشتم و هنوز طعم آن را بعد از گذشت سالها حس می کنم. بعد با صورتی خندان در حالی که با چشم او را تعقیب می کردم از من دور شد.
فردا صبح این خواب و رویای و حالت دیشب را برای دوست بسیار خوبم محسن ظریفی تعریف کردم . با گفتن خواب انگار ماتش زده بود همینظور به من چشم دوخته بود .
گفتم: محسن حواست به منه؟
گفت: آره ولی چقدر عجیب !
پرسیدم: کجاش عجیبه؟
گفت: همه اش.
من که اصلاً متوجه این حالتش نشده بودم
گفتم: کجایی؟ چی میگی؟ .
گفت: عجیب اینه که من هم دیشب عین همین خواب دیدم. اما نه شهید بزاز زاده را که شهید کریم پور مقامی را خواب دیدم. او هم . بسیار برازنده، خوش لباس، سرحال و مثل قبل پراز نشاط بود و من هم از اینکه ایشان را زنده می دیدم تعجب کردم و ازحال روزش پرسیم و البته او هم با خنده به من جواب می داد. اما او در یک سینی گرد که پر از گزهای مربع شکل بود به من گز تعارف کرد و من هم مثل شما یکی برداشتم بعد هم با صورتی خندان از من دور شد.
اینبار من بودم که شکه شده بودم. چند لحظه سکوت بین من و او برقرار بود انگار نمیدانستیم چطور باید این سکوت را بشکنیم. که محس گفت : من میرم پیش جاج آقا (حجت الاسلام مخبر امام جمعه موقت دزفول رحمه الله علیه) و خواب ها را براش تعریف می کنم تا ببینیم تعبیر این دو خواب عجیب و شبیه چیه . تنها چیزی که گفتم این بود که به حاج آقا نگو که منو تو این خواب را دیده ایم والا ممکنه تعبیرش را بهت نگه.
چند روز بعد محسن از شهر برگشت و تعبیر خوابها را پرسیدم. ایشان ابتدا از گفتن تعبیر خواب طفره میرفت ولی النهایه گفت :بنظرمی رسد بزودی هر دو نفر از یک ناحیه بدن مجروح می شویم، ولی با این تفاوت تو بزاز زاده را در خواب دیدی و او با تیر شهید شده لکن مجروحیت تو با انفجار مین خواهد بود و من که کریم پورمقامی را که با انفجار مین شهید شده دیده ام ظاهراً با تیر مجروح خواهم شد. از اتفاقی که باید بیفتد متعجب نشدم از اینکه تعبیر خوابها اینچنین است متعجب شدم. بسیار جالب است ، برای تعبیر این خواب زیاد منتظر نماندیم. بعد از چند روز اولین قسمت خواب یعنی محروحیت من بر اثر انفجار مین و قطع هر دو پا اتفاق افتاد و البته چندی بعد محسن هم بر اثر اصابت تیر در هر دو پایش مجروح شد که این مجروحیت منجر به اسارت شش ساله او در زندانهای بعث عراقی گردید.